Inverted Commas

جمعی از فلسفه‌کاران امیرکبیر

Inverted Commas

جمعی از فلسفه‌کاران امیرکبیر

آخرین نظرات

در اطراف «پیشرفت فلسفه»

يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۸ ق.ظ

برای پاسخ به این پرسش که «آیا فلسفه پیشرفت می‌کند؟» لازم است ابتدا منظورمان را از «پیشرفت» روشن کنیم. به‌طور اجمالی، معمولاً دو برداشت متفاوت از «پیشرفت» وجود دارد: ۱- پیشرفت حقیقت‌محور ۲- پیشرفت در حل مسئله

پیشرفت حقیقت‌محور آن است که حقیقت یا نزدیک شدن به آن را (با هر تعریفی از حقیقت و هر تعریفی از نزدیک شدن) مبنای داوری در خصوص وجود یا عدم پیشرفت در یک امر می‌داند. به‌عنوان مثال، کسی که به پیشرفت در علم معتقد است و این پیشرفت را حقیقت‌محورانه می‌داند، معتقد است که علم به حقیقت رسیده یا به آن نزدیک شده و کسی که به عدم پیشرفت در علم معتقد است و این پیشرفت را حقیقت‌محورانه می‌داند، معتقد است که علم به حقیقت نرسیده یا به آن نزدیک نشده.

بنابراین، با نگاه حقیقت‌محورانه، پرسش از وجود یا عدم پیشرفت در فلسفه، تا حد زیادی به «حقیقت» بستگی پیدا می‌کند. از اینکه چه تعریفی از «حقیقت» را باید انتخاب کنیم، و اینکه آیا حقیقت با آن تعریف اساساً وجود دارد یا خیر، بگذریم. سؤال تعیین‌کننده این است که (با هر تعریفی از «حقیقت») در فلسفه چه راهی پیش روی ماست که بدانیم آیا به حقیقت رسیده‌ایم یا به آن نزدیک شده‌ایم؟ آیا راهی جز اجماع فیلسوفان بر درستی یا نادرستی یک امر داریم؟ برای روشن‌تر شدن موضوع مثالی می‌زنم: ما چه راهی داریم که بدانیم ادعای «جهانِ خارج از ما وجود دارد» حقیقت دارد؟ هر فیلسوفی له این عبارت استدلال کرده با استدلال مخالفان روبرو شده، پس چرا معمولاً فیلسوفان این عبارت را حقیقی می‌پندارند، به راحتی از آن عبور می‌کنند و به سراغ سؤال‌های دیگری می‌روند که جهان خارج در آن‌ها مفروض انگاشته شده؟ جواب این است که چون اکثر فیلسوفان بر این امر توافق کرده‌اند؛ نه به خاطر اینکه استدلال قدرتمندی برای وجود جهان خارجی اقامه شده‌، بلکه چون نبودن جهان خارجی برایشان ناپسند جلوه می‌کرده.

از طرف دیگر، پیشرفت در حل مسئله به این معناست که راه‌حل‌های ارائه شده برای مسائلِ مختلفِ یک حوزه بهبود یافته است. دوباره از این سؤال اساسی که «آیا در طول تاریخ، پاسخ‌های ارائه شده به پرسش‌های اساسی فلسفی بهتر شده یا خیر» بگذریم و به جایش به این فکر کنیم که چه مرجعی می‌تواند در این خصوص تعیین‌کننده باشد؟ همان‌طور که در مورد حقیقت و تقرّب به آن، امر آبجکتیوی ما را ملزم به حقیقی دانستن یک نظریه‌ی فلسفی نمی‌کند و اجماع فیلسوفان است که در این خصوص تعیین‌کننده است، برای تعیین کیفیت راه‌حل‌ها هم ما دسترسی به امر آبجکتیوی نداریم و آخرالامر ذائقه و سلیقه‌ی فلسفی فیلسوفان است که تعیین می‌کند از میان پاسخ‌های ارائه شده به یک پرسش فلسفی کدام بهتر است.

نتیجه‌ی اساسی‌ای که می‌خواهم از مقدمه‌چینی‌های بالا بگیرم این است که در خصوص بحث پیشرفت یا عدم پیشرفت فلسفه، امر آبجکتیوی تعیین کننده نیست، بلکه آنچه حکم پیشرونده بودن یا نبودن فلسفه را صادر می‌کند یک امر بین‌الاذهانی است.

پیشنهاد من این است که حالا که از نگاه به پیشرفت فلسفه به‌شکل آبجکتیو صرف‌نظر کرده‌ایم، سؤال «آیا فلسفه پیشرفت می‌کند؟» را نیز که طنین آبجکتیو دارد کنار بگذاریم و به‌جایش بپرسیم «آیا در فلسفه پیشرفت دیده می‌شود؟» این سؤال با بین‌الاذهانی بودن پیشرفت فلسفه که در بند قبل اشاره کردم کاملاً همخوان است.

به این دلیل که نظر عامّه‌ی مردم در خصوص پیشرفت یا عدم پیشرفت فلسفه لااقل در این نوشته «چندان محل اعتنا نیست»، می‌توانیم سؤالمان را اینطور واضح‌تر کنیم: «آیا فیلسوفان در فلسفه پیشرفت می‌بینند؟» اتفاق مهمی که با تبدیل پرسش اوّلیه به این سؤال پیش می‌آید این است که برخلاف پرسش اوّلیه، برای پاسخ دادن به این سؤال نیاز به تأمل فلسفی و استدلال‌ورزی نداریم. برای پاسخ دادن به این سؤال کافی است از فیلسوفان بپرسیم که آیا در حوزه‌ی کاری‌شان پیشرفت می‌بینند یا خیر. هرچند دسترسی به نتیجه‌ی نظرسنجی خاصی در این زمینه نداریم، ولی تقریباً روشن است که بعضی از فیلسوفان در فلسفه پیشرفت می‌بینند و بعضی دیگر نمی‌بینند. حالا بپرسیم که چرا اینطور است؟ سؤال دوباره فلسفی می‌شود.

اینجا جایی است که تامس کوهن از ما دستگیری می‌کند. کوهن در کتاب ساختار، به‌جای اینکه دلایل «پیشرفت علم» را بررسی کند، با دقت نظر، دلایل اینکه علم پیشرفت‌کننده به‌نظر می‌رسد را بررسی می‌کند. در صدر دلایل و مهم‌ترینِ آن‌ها این است: چون علم دارای خصوصیت پارادایمی است. مسئله به همان امر بین‌الاذهانی برمی‌گردد: به اجماع. به اینکه در علم، پارادایم شکل گرفته و پارادایم، همه‌ی موانع پیشرونده دیدن علم را از جلوی چشمِ دانشمندانِ درون پارادایم برمی‌دارد. نتیجتاً دانشمندان علم را پیشرفت‌کننده می‌بینند.

امّا از خود بپرسیم فلسفه چطور؟ در فلسفه پارادایمی وجود ندارد. به زبان کوهنی، فلسفه هنوز در دوران پیشا پارادایمی به‌سر می‌برد و موانع پیشرونده دیدن فلسفه همچنان پیش روی فیلسوفان است. برای همین است که اجماعی بر پیشرفت‌کننده بودن یا نبودن فلسفه در میان فیلسوفان شکل نگرفته. عده‌ای از فیلسوفان، بنا به علل و دلایل مختلف، از موانعِ پیشرفت‌کننده دیدن فلسفه چشم می‌پوشند و در فلسفه پیشرفت می‌بینند و عده‌ای دیگر از فیلسوفان، برعکس، بر آنها پافشاری ‌می‌کنند و پیشرفتی نمی‌بینند. برای پاسخ به این سؤال که چرا عده‌ای از فیلسوفان در حوزه‌ی کاریشان پیشرفت می‌بینند و عده‌ای دیگر نمی‌بینند، بیشتر از اینکه به تأمل فلسفی نیاز داشته باشیم، به پژوهش‌های روان‌شناسانه و مردم‌شناسانه بر روی فیلسوفان نیاز داریم.

اگر بخواهیم به پرسش اوّلیه برگردیم و بپرسیم «آیا فلسفه پیشرفت می‌کند؟» این‌طور جواب می‌دهم: فلسفه به‌طور آبجکتیو و مستقل از نگاه فلاسفه پیشرفت نمی‌کند، پس برای بررسی پیشرفت فلسفه، به‌جای بررسی خود فلسفه باید نگاه فیلسوفان به آن را بررسی کنیم. برای دیده شدن پیشرفت در یک حوزه از طرف همه‌ی اهالی آن حوزه، به یک اتفاق نظر و اجماع در آن حوزه نیاز است و چون در میان فیلسوفان اجماعی وجود ندارد، تعدادی از فیلسوفان در فلسفه پیشرفت می‌بینند و تعدادی دیگر نمی‌بینند.

در یادداشت دیگری قبلاً تلاش کرده بودم که نشان دهم آنچه عموماً فلسفه‌ی تحلیلی خوانده می‌شود، با گذشت زمان به استاندارهای پارادایم شدن (آنطوری که کوهن برای علم در نظر می‌گیرد) نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. شباهت فلسفه‌ی تحلیلی به علم و شباهت استاندارهای پژوهشی فیلسوفان این حوزه به استاندارهای دانشمندان، جای تعجبی باقی نمی‌گذارد که عموم فیلسوفانی که فلسفه را پیشرفت‌کننده می‌بینند، از جمله‌ی فیلسوفان تحلیلی‌اند.

  • مهدی ابراهیم پور


با تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد فلسفه‌ی علم در دانشکده مدیریت دانشگاه امیرکبیر، ما دانشجویان پیش از آنکه در حوزه‌هایی چون روش‌شناسی، معرفت شناسی و تاریخ علوم، و حوزه‌های مرتبط مطالعه و پژوهش کنیم، درگیر مسائل اداری بودیم. ما فهمیدیم تا چه اندازه سیطره‌ی مسائل اداری در دانشگاه جدی و ذوابعاد است. از همان روزهای اول تحصیل اغلب اصل تلاش‌هایمان معطوف به فرار کردن، دور زدن، تغییر دادن یا کنار آمدن با همین سازوکارهای اداری بود و درس و بحث، ناخواسته، در حاشیه بود.

ترم اول سال تحصیلی 91، مدیر تحصیلات تکمیلی دانشکده هر هفته تاکید می‌کردند شما تا اواسط یا اواخر[1] همین ترم «باید» موضوع رساله و استاد راهنما را تعیین کنید[2]. نامه نگاری‌ها، گفتگوها، اعتراض‌ها شد برای یک ترم مهلت خواستن. که جواب هم داد اما بعد بحث قوانین و ضوابط انتخاب استاد راهنما پیش میامد. طبیعتا برای گروه اولیت با اعضای خودش بود. اما از آنجا که به جز دکتر مرتضی صداقت و دکتر سعید زیباکلام[3] کسی تخصص لازم را برای راهنمایی پایان نامه‌ها نداشت، دانشجو حتما به سراغ اساتید خارج از دانشگاه می‌رفت. اما کار اینجا تمام نمی‌شد. اساتید خارج رابطه خوبی با گروه نداشتند و سخت قبول می‌کردند عهده‌دار رساله در گروهی شوند که اساسا صلاحیت دانشجو گرفتن را در رشته‌ی فلسفه علم برایش قائل نبودند. اما اگر هم قبول می‌کردند باز کار تمام نمی‌شد. چون طبق ضوابط، استاد راهنمای اول «باید» از داخل خود گروه می‌بود حتی اگر هیچ دخالتی در رساله نداشت و استاد راهنمای خارجی اگر میامد «باید»[4] استاد دوم قرار می‌گرفت.

دانشجوی فلک زده و بیخبر از همه جای ترم اولی باید از طرفی استاد خارجی را راضی می‌کرد که همه‌ی بار راهنماییِ رساله بر دوش شماست اما «طبق ضوابط» راهنمای دوم هستید و کسی که نه تخصصی دارد و نه مسئولیتی در رساله می‌پذیرد، «طبق ضوابط» راهنمای اول است. و از طرف دیگر گروه را متقاعد می‌کرد که موضوع مورد علاقه من برای پژوهش، در توان و تخصص اعضای گروه نیست و به یک استاد از خارج نیاز است.

مسائلی از قبیل نمره کم کردن از پایان نامه در ترم پنجم، پولی شدن ترم ششم[5]، بحث دروس اجباری و اختیاری[6]، بحث اساتیدی که برای تدریس برخی دروس دعوت می‌شدند. ما برای همه‌ی اینها نامه نگاری کردیم، حرف زدیم و اعتراض کردیم.

ما خسته شدیم. نه از فلسفه و خواندن و نوشتن و گفتگو، که این امور را همچنان در اتاق‌های خودمان بدون مسئول آموزش و تحصیلات تکمیلی و قوانین گروه و دانشگاه و دانشکده و ... انجام می‌دهیم. ما از این همه در رفتن و دور زدن و ظاهر سازی خسته شدیم.

با تحصیل در امیرکبیر ما یک فرد حرفه‌ای در فلسفه علم نشدیم. اما در شناختن، دیدنِ عمق و زوایای مختلف و نهایتا کنار آمدن با مسائل اداری حرفه‌ای شدیم. در حد یک کارشناس ارشد. حالا گروه و دانشگاه قرار است دوره دکتری فلسفه علم را هم افتتاح کنند. من شخصا فکر می‌کنم با همین مدرک ارشد عمق فاجعه‌ی ظاهرسازی در اغلب دانشگاه‌ها و گروه‌های علوم انسانی، به طور ویژه گروه فلسفه علم امیرکبیر را دریافته باشم و در روح و روانم ته نشین شده باشد. پس ترجیح می‌دهم به جای گرفتن یک «دکترای آشنایی با پیچ و خم‌های اداری از گروه فلسفه علم امیرکبیر»، در خانه یا در جمع‌های کتابخوانی مطالعاتی واقعی در حوزه‌های مورد علاقه‌ام داشته باشم.

پی‌نوشت:

اول اینکه معتقدم پشت همه‌ی این مسائل و معضلات اداری ما آدم ها هستیم. ما آدم‌هایی که بد کار کرده و بد کار می‌کنیم.

دوم، تا آنجا که به یاد دارم آن زمان گروه فلسف علم شریف خیلی از این مسائل اداری را دور زده بود. مانند انتخاب موضوع و استاد در ترم اول، بحث ترم پنج و شش و ... هرچند که تحصیل فلسفه علم در دانشگاه شریف هم ماجرای خودش را داشت و دارد. دوستان شریف هم بد نیست از تجربیات خودشان بگویند تا بلکه مقایسه‌ای شکل بگیرد شاید که مفید باشد.

 



[1] الان تاریخ دقیق را به یاد ندارم

[2] و  من از توضیح این ماجرا خسته ام که برای دانشجویی که از فضای مهندسی پا در علوم انسانی گذاشته، طول می کشد تا با موضوعات و اساتید آشنا شود.

[3]  که البته ایشان به صورت قراردادی با گروه همکاری می‌کردند و به خاطر قوانین دانشگاه که ترم 6 را در صورت پرداخت هزینه مجاز کرده بود و ... به نشانه اعتراض راهنمایی هیچ دانشجویی را برای رساله بر عهده نمی‌گرفت.

[4]  سوال جالب این است که این باید ها را چه کسانی تعیین کرده‌اند و آیا هنگامی که مجوز تاسیس گروه فلسفه علم را به برخی افراد می‌دادند، بعضی از بایدهای حداقلی را در نظر گرفته بودند یا آن موقع روابط مهم تر از ضوابط بود؟

[5]  اعتراض به این مسائل بی‌دلیل نبود. برای مثال در مورد ترم 5 و 6 ما معتقد بودیم دانشجوی فلسفه‌ی علمی که پیش زمینه تحصیلی مرتبط ندارد در شرایط ویژه ای است و نمی توان انتظار داشت در ترم چهارم خروجی قابل قبولی به شکل مقاله یا رساله ارائه دهد.

[6]  که خود یکی قصه است پر آب چشم. یادم می‌آید در سال تحصیلی 91-92 یکی از دروس (فکر می‌کنم روش تحقیق) طبق ضوابط اجباری نبود ولی دانشجو باید برمی‌داشت تا بتواند نهایتا فارغ التحصیل شود.


  • سینا نصیری

نامه به مدیر گروه فلسفه‌ی علم امیرکبیر

سه شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۵:۴۴ ب.ظ

باسمه تعالی

جناب آقای دکتر حسین کرمی

مدیر محترم گروه فلسفهی علم دانشگاه صنعتی امیرکبیر

سلام علیکم

با احترام آنچه از طریق این نامه به استحضار میرسد طرح مشکلاتی است که ما جمعی از دانشجویان و دانشآموختگان این رشته در طول این سالها با آن مواجه بودهایم و امید داریم با طرح این نکات بتوانیم گامی در جهت بهبود اوضاع برداریم. خواهشمندیم که صدای ما را به دیگر اعضای هیئت علمی گروه برسانید و متن این نامه را در جلسه‌ای با حضور اعضای گروه قرائت کنید.

توقعی که از دانشجوی فلسفه‌ی علم در پایان دورهی تحصیلش میرود این است که با گذراندن 32 واحد درسی، تحتِ هدایت و آموزشِ اساتیدِ گروه، حداقل‌هایی از توانایی فلسفیدن در حوزهی علم پیدا کند. ما بر این باوریم که گروه، باوجود اعضای کنونی، در انجام این مهم، ناتوان بوده است. اگر صادق باشیم باید بگوییم تجربهی ما از تحصیل در این رشته حاکی از این است که اعضای فعلی هیئت علمی گروه فلسفه‌ی علم تحصیلات و تخصص لازم را برای برآوردن نیازهای آموزشی دانشجویان تحصیلات تکمیلی ندارند و علی‌رغم گذشت سال‌ها از تأسیس این گروه، جهت فعالیت‌ها و پژوهش‌های بسیاری از اساتید عضو هیئت علمی با رشته‌ی فلسفه‌ی علم همخوانی ندارد. از نظر ما پس از حدود ده سال از تأسیس گروه فلسفه علم، زمان تغییرات مهم فرا رسیده و اضافه شدن اساتید شایسته‌ای که تحصیلات، تخصص و حوزه‌ی پژهشی مرتبط با این رشته را داشته باشند ضروری می‌نماید.

معمولاً در همهی رشتههای تحصیلات تکمیلی توازنی میان دروس اجباری و اختیاری وجود دارد تا دانشجو از رهگذر دروس اختیاری بتواند اطلاعات بیشتری در رابطه با موضوع پژوهشی خود به دست آورده و پایاننامهی بهتری تحویل دهد، اما در حال حاضر همهی بار ارائهی پایاننامهی خوب بر عهدهی دانشجو و استاد راهنمای اصلی است و گذراندن درس‌های ارائه‌شده‌ی گروه، با کیفیت کنونی، کمک چندانی به نوشتن پایان‌نامه نمی‌کند. از سوی دیگر متأسفانه بعضی از درس‌هایی که تحت عنوان دروس اجباری در سرفصل دروس گنجانده شده‌اند، درس‌هایی هستند که ربط و نسبتی حداقلی با رشته‌ی فلسفه‌ی علم دارند. پیشنهاد ما این است که گروه محترم فلسفه‌ی علم، ضمن طی روندهای قانونی مورد نیاز، قید اجبار را از درس‌هایی که ارتباطی اندک با مسائل اصلی رشته‌ی فلسفه‌ی علم دارند بردارند.

تصمیم اخیر گروه برای راه‌اندازی دوره‌ی دکتری این نوید را میدهد که گروه مصمم به ادامهی مسیر خود در راستای تربیت دانشجوی فلسفهی علم است، اما متأسفیم که اعلام کنیم اضافه کردن دو نفر استاد جدید (که یکی از آنها دارای تخصص لازم در زمینه‌ی فلسفهی علم نیستند) این گروه را شایسته‌ی برگزار کردن دوره‌ی دکتری نمی‌کند. شرایط فعلی گروه ما فاصله‌ی بسیار زیادی با حداقل شایستگی‌های لازم برای برگزاری دوره‌ی دکتری دارد و بهتر است به‌جای راه‌انداختن دوره‌ی دکتری، شرایط نامناسب ارائه‌ی دوره‌ی کارشناسی ارشد اصلاح گردد. اگر قرار به راه‌اندازیِ مقطعِ دکتری برایِ تربیتِ دانشجویِ متخصص و باسواد در حوزهی فلسفه‌ی علم باشد، واضح است که پیش از هر چیز به یک هیئتِ علمیِ متخصص و باسواد نیاز داریم. از نظر ما زمان مناسب برای راه‌اندازی دوره‌ی دکتری، زمانی است که ترکیب اعضای هیئت علمی، شامل تعداد قابل توجهی از اساتیدی متخصص فلسفه‌ی علم باشد. اگر صادقانه در پیِ برآورده‌کردنِ نیازهایِ آموزشی دانشجویان هستید، افراد متخصص زیادی وجود دارند که میتوانند از طریق سازوکار قانونی و مورد تأیید وزارت علوم و از طریق یک فرایند عادلانه به خدمت گرفته شوند.

نکات اشاره‌شده‌ی فوق تنها بخشی از دغدغه‌های دانشجویان و دانش‌آموختگان گروه فلسفه‌ی علم است که امیدواریم اعضای محترم هیئت علمی آنها را مورد توجه قرار داده و در راستای رفع مشکلات مطروحه کوشش نمایند. قطعاً سعه‌ی صدر و انتقادپذیری اساتید محترم می‌تواند موجب مطرح شدن نقایص دیگر شود که این امر به تسهیل مشکلات موجود کمک، و تحصیل در گروه فلسفه‌ی علم دانشگاه امیرکبیر را برای دانشجویانش مطلوب‌تر خواهد کرد.


پی‌نوشت :اگر دانشجو یا دانش‌آموخته‌ی گروه فلسفه‌ی علم دانشگاه صنعتی امیرکبیر هستید و می‌خواهید نامه‌ی فوق را امضا کنید اینجا را ببینید.

  • مهدی ابراهیم پور

سنتزنامه (8)

چهارشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۶، ۰۵:۰۱ ب.ظ

گفتم:

 آن‌که از وجوهِ مختلفِ فرهنگ بی‌نصیب و محروم مانده است، چگونه می‌تواند مخالفتِ به‌حقِ خویش را آرام ابراز کند؟


گفتی:

 آن‌‌که دیگری را از وجوهِ مختلفِ فرهنگ بی‌نصیب و محروم کرده است، چگونه می‌تواند مخالفتِ به‌حقِ دیگری را دریابد؟


گفت:

 بازیِ دو سر باخت یا دو سر برد؟

  • حمید ساسانی

درباره فلسفه خوانی

سه شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۰۷ ب.ظ

به گمانم درباره‌ی چگونه خواندنِ کتاب‌ها و مقالاتِ فلسفی عادت‌ها و روش‌هایِ ’نادرستی‘ وجود دارند. به‌طورِ مشخص منظورم عادت‌ها و روش‌هایی است که باعث می‌شوند خواندنِ یک کتاب یا مقاله‌ی خاص هیچ‌گاه به انتها نرسد. بعضی توصیه‌هایِ مفید را در این باب خوانده‌ام، اما به تجربه برایِ جلوگیری یا محدود کردنِ این عادت‌ها که آن‌ها را معضلِ جدی هنگامِ مطالعه می‌دانم، چند نکته‌ی هنجاری ذکر کرده‌ام که تقریباً با همه‌ی آن‌ها درگیر بوده‌ام و هستم. تا نظرِ شما چه باشد.

 

 

 

 

 

1. باید نسبت به اهدافِ کوتاه مدت مطالعه کرد. فعلاً قرار است با خواندنِ فلان مقاله یا کتاب در امتحانی خاص شرکت کنم، یا تکلیفی مشخص یا شخصی را انجام داده باشم. فعلاً قرار نیست فهمِ خیلی دقیقی پیرامونِ آن مقاله یا کتاب داشته باشم، تا چه رسد به صاحب‌نظر شدن.

 

 

 

2. پیش از شروع به مطالعه‌ی مطلبی، زمانی تخمینی را برایِ اتمامِ آن در نظر بگیرم. تعیینِ یک بازه‌ی زمانی و ضرب‌الاجل حتی اگر منجر به این شود که برداشتِ سطحی از مطلبِ مورد نظر داشته باشم، بهتر است از این‌‌که هیچ‌گاه به انتهایِ مطلب نرسم. اگر تعیینِ زمانِ تخمینی مناسب نبود با محافظه‌کاری آن‌را با یک ضرب‌الاجلِ دیگر تمدید کنم.

 

 

 

3. در پی‌گیریِ مباحثِ مقدماتی و پیش‌فرض‌هایِ نویسنده، حتی‌الامکان، متوقف وغوطه‌ور نشوم. ابتدا، تا جایِ ممکن با نویسنده همراه شوم. باید بدانم تنها در صورتِ نیاز و تسلّطِ کافی پیرامونِ آن مبحث می‌توان مقدمات و پیش‌فرض‌های نویسنده را با چالشِ اساسی روبرو کرد.

 

 

 

4. باید در بازی باشم. برایِ بودن در بازی باید با ادبیاتِ بحث به‌خوبی آشنا باشم. برخی از نقدهایِ ’درستِ‘ منتقدان از آن‌جا که با ادبیاتِ بحث آشنا نیستند و در بازی نیستند، پذیرفته نمی‌شوند. چه کسی دوست دارد در جمعِ اسکیت‌بازانِ حرفه‌ای، مُدام از نحوه و فنونِ این بازی بگوید اما هنگامِ بازی، مُدام سُر بخورد؟

 

 

 

5. چیزی از صفر شروع نشده است که بخواهیم از صفر شروع کنیم! به احتمالِ فراوان، انسان‌هایی بسیار هوشمند پیش از ما بوده‌اند که به آن مسائلِ بنیانی اندیشیده‌اند. به جایِ ماجراجویی و پرداختنِ نالازم و زمان بر به تاریخِ پیدایشِ یک مفهوم، باید مقدماتِ بحث را به‌خوبی یاد بگیریم و از آن بگذریم. در ماجراجویی‌هایِ نالازم، پارامتر‌هایِ زیاد و ناشناسی وجود دارند که اساساً دسترس‌ناپذیرند یا دسترسی به آن‌ها عمری دراز می‌طلبد. کسی که در جنگلی انبوه فقط به شناسایی و دیدنِ برگِ درختان مشغول است، از دیدنِ مناظرِ وسیع‌ترِ جنگل بی‌بهره می‌ماند. (البته اگر در ابتدا دیدنِ جنگل از ارتفاعات هدف‌گذاری شده باشد).

 

 

 

6. جسارتِ این را داشته باشم که مستقیماً بر رویِ ساخته‌ها و یافته‌هایِ بزرگان قدم بزنم، اما بیش از اندازه کلنجار نروم با مطالبی که هنگامِ خواندن متوجه نمی‌شوم یا آن‌ها را دارایِ اشکالِ اساسی می‌دانم. به عبارتی، در زمان متوقف نمانم. زندگی منتظرِ ما نیست که با فراغ بال بتوانیم همه‌ی مسائلمان را حل کنیم. زندگی در جریان است. به‌جای کلنجار‌رفتن، آن‌ها را در دفترچه‌ای یادداشت کنم و در زمان‌هایِ فراغت به آن‌ مطالب یا سوالات رجوع کنم. خوب می‌دانیم که جا افتادنِ بسیاری از مطالب زمان‌بر است. همچنین دور از انتظار نیست که آن مطالبِ فهم نشده ممکن است دغدغه‌ی انسان‌هایِ بسیارهوشمند نیز باشند که در آثارشان، که هرگز آن‌ آثار را ندیده‌ام، منعکس شده باشد. بنابراین پیوسته خواندن این حسن را دارد که مسائلِ خودمان را در جایِ دیگر، بعضاً درجایِ نه چندان مربوط،  فهم کنیم.

 

 

 

7. اغلب می‌توان توانایی‌هایِ خود را هنگامِ خواندن افزایش داد، اما تفرد و یونیک بودنِ خودمان را فراموش نکنیم. پذیرش و هضمِ تفاوتِ انسان‌ها در یادگیری از واجبات است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • حمید ساسانی

زندگی ، به مثابه پرتاب شدگی به سوی مرگ

چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۴۴ ب.ظ

زندگی ، به مثابه پرتاب شدگی به سوی مرگ

از زمان آغاز فلسفه در یونان باستان  و فیلسوفان پیشا سقراطی ، نسل بشر سعی داشته تا برای زندگی خودش به معنایی دست پیدا کنه. احتمالا سابقه معنا جویی برای زیستن به پیش از این دوره ها بر میگرده اما شاید ما از این جستارها اطلاعاتی در دست نداریم چون بشر در کاربست زبان طبیعی، به این توسعه یافتگی دست نیافته بوده که بتونه رویکرد های خودش رو در قالب کلمات جای بده و به این ترتیب بتونه این رویکرد ها رو به نسل های بعد یا حتی اطرافیان منتقل کنه .یعنی زبان ابزاری شد که فرد رو قادر میساخت تا روابط خودش رو با دنیا توصیف کنه و بدون زبان و پیش از کارکرد فراگیرش ، هر فرد در دنیای درونی خودش محبوس باقی مونده بود.

این که ما به وسیله زبان اگاهی های خودمون رو با سایرین شریک میشیم ، نتایج دنباله داری برای ما به ارمغان داشته چون بخشی از آگاهی ما در واقع خود آگاهی هست‌. این آگاهی صرفا توصیفی از وضعیت امور جهان خارج از ذهن ما نیست بلکه فرد در رابطه ای با جهان قرار داره که ضمن توصیف جهان و تغییرات موجود در اون ، بخشی از این آگاهی رو متعلق به خودش تصور میکنه و به این ترتیب قصد مندی های این فرد در این آگاهی دارای انعکاس میشه .


این قصد مندی موجب میشه تا وضعیت این آگاهی از سایر توصیفات جهان تمایز پیدا کنه. فرد بقا و زیست خودش رو در غالب این توصیفات درک میکنه (البته این درک در مرحله ای پیش از مفاهیم و با داده های عصبی هست و این داده های عصبی در مرحله بعدی به کلمات قابل ترجمه ای جزیی و تقریبی هستن).اما بروی داده های عصبی ، داده های ذهنی و انتزاعی هم قرار داره.فرد موجودات درون دنیا رو تنها با خصوصیات زیستی و فیزیکی اونها از هم تمیز نمیده بلکه زمینه های (context)وجود داره که در اونها میشه مرزهای موجودات رو صرفا با خصوصیات فیزیکی معین نکنیم ، هویت های اجتماعی زمینه ای هست که این کارکرد رو بخوبی نمایش میده ، مثلا تعلق داشتن به یک خانواده موجودات رو با هم دارای روابطی میکنه که مرزهای اونها صرفا جسم های زیستی نیست و دارای این همانی هایی میشوند که توصیف اونها در غالب فیزیک جای دادنی نیست.

فرض کنید شما به همسر یا مادر خودتون بسیار علاقه مند و وابسته هستید ، در این وابستگی وجود شما از وجود این افراد دارای تمایز نیست و شما خودتون رو از اونها جدا نمیدونید و رابطه ای بین شما برقرار هست که این رابطه ، نسبت شما و اون فرد رو به گونه ای تغییر میده که با فقدان اونها انگار دچار فقدان از بخشی از وجود خودتون شدید. به عبارت دقیق تر مرزهای وجود شما با کمک رابطه وابستگی به وجود معشوق یا مادر شما هم بسط پیدا کرده و از دست دادن اینها ، برای شما معادل از دست رفتن بخشی از خود شما هست ، چون بقدری با این ها ، خودتون رو دارای هویت مشترک تصور میکنید که نمیتونید خودتون رو از اونها تمیز بدید و منفک بشید.انگار سپر های دفاعی شما که از شما در مقابل تهدیدات دنیای خارجی محافظت میکنه در برابر این افراد از کار افتاده و انگار این رابطه وابستگی بخشی از اونها رو درون شما قرار داده و به همین ترتیب ، اونها بخشی از شما شدند.

این که چرا این پتانسیل و استعداد عشق ورزی در ما به عنوان یک ارگانیسم جای داده شده ، در دو سطح قابل برسی هست. سطح اول به بدن ما به عنوان یک حیوان برمیگرده که بطور طبیعی برای بقا ، برنامه ریزی شده ، برنامه ای خودکار و بدست طبیعت که موجود رو به سوی امتداد دادن زیستن هدایت میکنه.مثلا وجود جاذبه هایی فیزیکی و غرایزی که درون ما هست ، ما رو به سمت انسان های خاصی برای صمیمیت جهت دهی میکنه.سطح دیگه ، برمیگرده به وجود ما به عنوان انسانی که توسط تمدن پرورش پیدا کرده و دارای تجربیات و آموزه هایی هست که ایده آل هایی رو غایت و هدف خودش قرار میده و جذب انسان هایی با خصوصیات خاص میشه ، مثلا ارزش های فرهنگی مشترک و آرمان های مشترک به ایجاد حس تعلق عمیق بین دو نفر منجر میشه.

این جهت گیری ها یک فرآیند پیچیده هست که گاهی در وجوهی ضعیف و در وجوهی قدرتمند هست ، یعنی فیزیک فردی برامون خیلی جذاب هست و ذهنش نه ، یا ذهنش خیلی جذاب هست اما فیزیکش اون قدر ها بنظر ما خاص و منحصر بفرد نیست‌.میزان این جذابه ها هم در طول زمان دچار تغییر میشه و فرد ممکنه بعد از مدتی دیگه اون جاذبه های اولیه رو از نفری لمس نکنه و حس یکنواختی و کسالت آور‌ بودن ، داشته باشه😔

همه این تحولات موجب میشه تا من مرگ رو فقط به صورت پایانی برای زندگی تعریف نکنم ، مرگ آمیخته هست با زیستن. در واقع بنظرم مرگ جدا از زیستن نیست و اگر بودن رو داشتن خصیصه های مشخصی در نظر بگیریم  که زنده بودن ، داشتن این خصوصیات باشه ، میشه مطمین بود که خصوصیات در طول حیات دچار تحول میشه و بخشی از ادامه یافتن زندگی من همراه و متلازم هست با مرگ بخشی از گذشته من ، لذا میشه مسیر حیات رو یک پرتاب شدگی متداوم و متوالی به سوی مرگ در نظر گرفت که یادآور تناهی برای من هست و هویت من از قلب این تناهی استخراج میشه و با همین محدوده هاست که معنای زندگی من حصول پذیره.🤔


  • محمد موسوی

احتمالا به عنوان کسی که به فلسفه زبان علاقه مند است، شاید یافتن راهبردی برای این پرسش اگر تمام مسیر را هموار نکند حداقل نیم بیشتر آن را آسفالت خواهد کرد. واژه ها چطور شکل میگیرند و پس از تولید در کجا معنا می یابند؟

این سوال حتما انقدر سخت هست که سالها فیلسوفان و زبان­شناسان و ادیبان بسیاری را با خود درگیر کند. شخصا دقیقه­هایی از روزم را به واژه های اطرافم و هویتشان فکر میکنم. اغلب مشمئز کننده و ملال اور هستند، وقتی با آنها دقیقتر میشوید. کاربست تکراری و ارجاع دهی متعارف آنها نه چیزی از شما می¬خواهد و نه تلاش میکند که شما را بسازد. در روز چند بار واژه های سلام، خوب، ممنون، عصبانی، خسته، گرسنه، دلسرد، من، شما، است، و ، لایک، احمق  و موارد مشابه را میشنویم و بی دغدغه با آنها برخورد می­کنیم. گاهی گمان میکنیم واژه ها هستند تا منظور خود را به دشواری به آنها منتقل کنیم و آنها را با بالهایی خرد روانه اتمسفر کنیم، بی آنکه انتظاری بیش از آنها داشته باشیم. کافی است زوری بزنند و پرشی از دهان انسان¬های زبان بسته بکنند تا خود را به لاله گوش خلایق برسانند و خود را از آن آویزان کنند. بی¬آنکه نیاز باشد تا از دهلیز دل بگذرند و برجان بنشینند و یا پا بر سوراخ سمبه ها و پیچیدگی ها  و تنگی های ذهن بگذارند و و تیزبینانه و خردورزانه محک بخورند. آنقدر راحت الحلقومد که نه سودای نگاهی نو دارند، و نه دلیلی برای اشاره به منظوری قدری پیچیده تر و قدری غیرقابل پیش بینی تر. آنقدر واژه ها را سبک بکار میگیریم که گویی در اکثر موارد اصلا نیازی به صحبت نیست. همین که چشم در رخ آدمیان بیندازید کافی است تا پرده نازک ذهنشان را پس بزنید( یا شاید لختی ذهنشان را مشاهده کنید) و بخوانید آنچه دیدنی است. اما حقیقت آن است که واژه ها هستند و می¬توانند زندگی کنند. کافی است کمی با آنها برخورد کنیم و به آنها حیات دهیم. شاید انقدر زیاد از واژه ها استتفاده میکنیم که تا این اندازه آن ها را سبک گرفته ایم. شاید هم از توانایی آنها در ایجاد تغییر، سرمستی، اندوه، عشق، نفرت و کلا دمیدن تازگی در روند زندگی ناآگاهیم.

به نظر من اصل اول و اساسی آنجاست که متوجه شویم اندیشه ما آدمیان با دامنه و عمق واژه های ما ارتباط تنگاتنگ و اساسی دارد. اینکه متوجه شویم ما چنانچه به واژه های یک حوزه دسترسی داشته باشیم، میتوانیم در آن ادعایی کنیم و ذهن ما در آن حوزه از خود خلاقیت بروز دهد. ابزار سترگ اندیشه بی شک واژه است و هنر اندیشه ورزی کشف مرجع واژه ها و ارتباط آن ها با یکدیگر است. واژه های ما از پس سالها ترمیم، تعمیر و بازنگری گرانبار شده اند و امروز با ما هستند.  هرکدام دریچه ای بر نگاهی نو هستند. شاید جالب باشد که کمی فکر کنیم ((آب)) چیست. یا فکر کنیم که ((آزادی)) چطور آرزوی دیرین انسان شده است. تصور کنید اگر شما با تاریخ تطور این واژه آشنا باشید بواسطه درک واژه هایی نو تا چه اندازه نسبت به آن عمیق خواهید شد.

اصل دوم هرچند اساسی نیست ولی اغلب مشکل در همینجا ظاهر میشود. بنابر یک تئوری غالب و تایید یافته بوسیله برخی از فیلسوفان و زبان شناسان، معنا و مرجع واژه ها را هر جامعه مشخص میکند. مثلا لورکا شاعر اسپانیایی در اشعار خود از ((گاو نر)) به دفعات بهره می­برد:

تازه گاو نر به سویش نعره بر میداشت

که اتاق از احتزار مرگ چون رنگین کمانی بود

در ساعت پنج عصر

...

یا در ادامه همان شعر:

و گاو نر تنها دل برجای مانده

در ساعت پنج عصر

حتما ((گاو نر )) آن طور که در فرهنگ اسپانیا گرانبار و پرمعنا بوده، در فرهنگ ما شکل نگرفته است. اما در عوض ما روزی سیمرغ را داشته ایم به عنوان استعاره پرکاربرد که ارجاعی خاص داشت  و برساختی بوده که اجتماع بدست شعرا و داستان سرایان داده بودند تا با آن افاده مفهوم کنند. اما مثال¬های راحت تری هم وجود دارند. همینکه دوری گرد حباب خاک بزنیم رسانه¬ها را مطالعه کنیم خواهیم دید که برساخت متفاوت جامعه ها یا حکومت ها از واژه ها چطور آنها را بر جان هم انداخته است. اینکه غرب ایران را به نقض ((حقوق بشر)) متهم میکند و با همین بهانه وچیزهای مشابه ایران را تحریم می کند و ایران هم غرب را ناقض ((حقوق بشر)) میداند. یا مثال جالب دیگری گرانبار شدن برخی واژه ها در یک فرهنگ است. توجه کنید که ما ترکیب ((یاعلی)) را چطور و جه عجیب بکار میبریم:

۱-  وقتی پشت تلفن میخواهیم با کسی خداحافظی کنیم.

۲-  وقتی فرزند نوپای خود را میخواهیم راه ببریم.

۳-  وقتی رضازاده می¬خواهد وزنه بزند.

۴-   وقتی با پدیده ای عجیب مواجه میشویم.

۵-  بر روی جلد کارت های عروسی : یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

۶-  در زمین فوتبال وقتی میخواهیم تیم خود را تشویق کنیم :‌ یاعلی مدد

۷-  وقتی زانوهایمان درد میکند و به سختی از جا بلند میشویم یا از پله بالا میرویم.

 

اینها همه براورد و دستاورد فرهنگ ما هستند.

یا به خاطر دارم که در دبستانمان احسان که از قضا پسر خوبی هم بود در بازی کودکانه خود دیگری را ((توله سگ)) خطاب کرد. همه راضی بودند. فحش شنونده و گوینده و ناظرین داستان. اصلا چندان قضیه مهم نبود. خاطرم هست که مدیر در صحنه حاضر بود. ابتدا تلاش مختصری کرد تا به طرف حالی کند که چه گفته:

منظور تو این است که پدر  او سگ است. 

قطعا احسان چنین منظوری نداشت. اصلا مرجع این واژه پدر آن پسر نبود.

از قضا وقتی مدیر در تفهیم موضوع ناتوان ماند احسان درمانده را با شلنگ زد تا بیاموزد دیگران را توله سگ خطاب نکند. و با پدر خلق الله کاری نداشته باشد.

اما نکته اینجاست که در بازی کودکانه ما ((توله سگ)) نه فحش بود، نه حرف رکیک بود و نه اساسا معنای منفی به بار می نشاند. خلاصه اینکه هر جامعه مرجع واژگانش را خود مشخص میکند و اینگونه انسانها با هم ارتباط برقرار میکنند.

مشکلی که اکنون میخواهم به آن اشاره کنم در همینجا خود را نشان میدهد. ما چرا از بکارگیری معانی یا مراجع جدید برای واژه های خود پرهیز میکنیم. به نظر من یکی از مصادیق سلطه اجتماعی در تحمیل مرجع یا معانی واژه ها بروز میکنند. ما می آموزیم که بکارگیری چه واژه ای با چه مرجعی و در چه موقعیتی میتواند صحیح باشد. درغیر اینصورت یا موقعیت ناشناس هستیم، یا مجنونیم، یا حرف فلسفی میزنیم. بنظر من انسان ها ضمن بکارگیری مرجع جدید برای وازه هایشان، عبارات خود را شخصی سازی میکنند، شناخته میشوند، از جامعه متفاوت میشوند و بطور کلی به شکل خود در می آیند. بنابراین شاید بهتر باشد از این کار حیرت زده نشویم و اگر مرجعی به  درستی بر روی یک واژه نمیشیند قدری حوصله به خرج دهیم و ذهن خود را کنکاو کنیم و اجازه دهیم واژه ای تازه زندگی بگیرد. با یک مثال کمی بیشتر توضیح میدهم:

به خاطر دارم چندین سال پیش روانشناسان دسته جمعی مکشوفشان شده بود که بر اساس آمارها بیش از ۵۰ درصد طلاق ها در ایران به دلیل عدم ابراز علاقه شوهران به همسرشان است. آن ها مردان را با این پرسش مواجه میساختند که در روز چند مرتبه از ترکیب (( تو را دوست دارم)) یا ((چقدر امروز زیبا شدی)) یا ((تو بهترین همسر دنیایی)) برای همسرتان استفاده می کنید. بگذریم از اینکه چقدر این باور درست است یا خیر چیزی که مهم و جالب است مردانی بودند که ضمن پذیرش این پیشنهاد  میخواستند این ترکیب را برای همسرشان استفاده کنند. وازه هایی قدیمی اما با مرجعی جدید. واژه هایی که پیش از این اینطور کنار هم قرار نمیگرفتند. قطعا سخت بوده. شاید چیزی شبیه ریگ کوچکی در مجرای ادای واژه هایشان گیر میکرد و باید زور می زدند تا آن رد کنند. بکارگیری این واژه با مراجع جدید سخت است و شاید هنجار شکنی لازم دارد. اما لازم است تا انسان مراجع و معانی خود را بسازد و از هنجارها و آسیب ها و زندگی بی دردسر اجتماعی کمی فاصله بگیرد. و واژه ها را در جای خود و به معنای متداول به کار نگیرند.

***

 

تمام همه اینها مقدمه ای بود برای آنکه به یک ویزگی در نگاشته های احمد شاملو اشاره  و کتابی از او را معرفی کنم.

شاملو از نظر من پیش از هرچیز شاعر پیچیدگی هاست.

این چند خط را بخوانید:

 

لبانت به ظـرافت شعر

شهوانی ترین بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می کند

که جان‌دار غارنشین از آن سود می جوید

تا به صورت انسان درآید.

 

و گونه‌هایت

با دوشیار مورّب

که غرور تو را هدایت می کنند و

سرنوشت مرا

که شب را تحمل کرده‌ام

بی آن که به انتظار صبح

مسلح بوده باشم ،

 

و بکارتی سربلند را

از روسبی خانه‌های داد و ستد

سر به مهر باز آورده‌ام.

 

هرگز کسی این گـونه فجیع به کشتن خود برنخاست

که من به زندگی نشستم !

و چشمانت راز آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست

هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

 

و آغوشت

اندک جائی برای زیستن

اندک جائی برای مردن

و گریز از شهر

که با هزار انگشت

به وقاحت

پاکی آسمان را متهم می کند.

 

کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می شود

و انسان با نخستین درد.

در من زندانی ِ ستمگری بود

که به آواز زنجیرش خو نمی کرد .

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم .

 

توفان‌ها

در رقص عظیم تو

به شکوهمندی

نی لبکی می نوازند،

و ترانه رگ‌هایت

آفتاب همیشه را طـالع می کـند ؛

بگذار چنان از خواب برآیم

که کوچه‌های شهر

حضور مرا دریابند.

 

دستانت آشتی است

و دوستانی که یاری می دهند

تا دشمنی

از یاد برده شود.

 

پیشانیت آینه‌ ای  بلند است

تابناک و بلند،

که خواهران هفتگانه در آن می نگرند

تا به زیبایی خویش دست یابند.

 

دو پرنده بی طاقت در سینه‌ات آواز می خوانند

تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید

تا عطش

آب‌ها را گواراتر کـند؟

تا در آئینه پدیدار آیی

عمری دراز در آن نگریستم

من برکه‌ها و دریاها را گـریستم

ای  پری وار در قالب آدمی

که پیکرت جز در خلواره ناراستی نمی‌سوزد !

 

حضورت بهشتی است

که گریز از جهنم را توجیه می‌کند،

دریائی که مرا در خود غرق می کند

تا از همه گناهان و دروغ

شسته شوم.

 

و سپیده دم با دست‌هایت بیدار می شود.

 

این شعر را احتمالا شاملو برای آیدا نوشته است. حداقل نام شعر ((آیدا در آینه)) چنین می رساند. مدتی طول کشید تا من به همراه یکی از رفقای شفیق از واژه ها و پیچیدگی های این خطوط رمزگشایی کنیم. شاملو با بکارگیری دقیق زبان معانی را کنار هم قرار داده­است. معانی که برای فهمشان باید کمی به ضمیر فرهنگی و تاریخی خودمان رجوع کنیم. زبان شاملو قطعا پیچیده است و این پیچیده بکار بردن زبان را تا توانسته در کارهای خود بازتاب داده. اخیرا کتابی از شاملو خواندم با عنوان ((درها و دیوارهای بزرگ چین)). شخصا پیش از این نمیدانستم شاملو داستان هم داشته. کتاب در حدود ۱۵۰ صفحه است و متشکل از چندین داستان کوتاه است. تا کتاب را تمام نکنید نمیتوانید از آن جدا شوید.

 

اگر از محتوای حکایتها بگذریم و چندان درگیر مفهوم شناسی آن ها نشویم و نخواهیم اعجاز شاملو را در آنجا مورد بررسی قرار دهیم به نظر من شاملو چیزی را در آنها به حد اعلا رسانده است:

کاربست متبحرانه زبان

انگار کسی از دل تاریخ با شما حکایت می کند. شاملو هم زمان حال را می شناخت و هم گویی به زندگی گذشتگان آمیخته است. واژه ها و مرجع آنها را طوری بهگزین می کند که انگار استاد کار است. گاه با یک واژه یا یک ترکیب چنان فضا را عمیق می کند و داستان را موقعیت میدهد که باورش سخت است. شاملو ترکیب ها را میسازد. بی آنکه کسی پیش از او آنها را به این دنیا آورده باشد و آنها را معنا و مرجع میبخشد. انگار کسی ابریشم قدیمی ای را از صندوقچه بیرون میکشد، گردش را می تکاند و با مراقبت آهاریش میکند و دست آخر بر رخ میکشد.

شاملو بی شک یک پدیده زبانی هم هست. با ذهنی فراخ خالق ترکیب های نو و پیچیدگی های زبانی. پیچیدگی که نباید آن را ((بازی با لغات)) تفسیر کرد. اکثر ترکیب ها رمزی دارد و تا رمز گشوده نشود و ذهن شاملو شکافته نشود بی شک درک آن ممکن نخواهد بود و اعجاز شاملو قابل مشاهده نیست.

تمام این متن میخواست دعوتی باشد برای استفاده صحیح تر و جذاب تر از زبان، همانطور که شاملو چنین میکرد....


  • حسین نصراللهی

چه در اختیارِ من است؟

جمعه, ۲۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۱۴ ب.ظ

مینا، هنگامِ رانندگی، چراغِ قرمز را رد می‌کند و عابری را زیر می‌گیرد که در دَم منجر به مرگِ عابر می شود.

 

 

---

 

 

قبل از حادثه:

1) مریم چند روزی است که با پدالِ ترمزِ خودرویش مشکل دارد.

 

2) مکانیکِ حاذقِ تعمیرگاه، که مدتی همسرش او را ترک کرده است، تمرکزِ کافی ندارد که به‌درستی پدالِ ترمز را تعمیر کند.

 

3) مریم خودرویش را، با فرضِ تعمیرِ درستِ پدالِ ترمز، از تعمیرگاهِ خودرو تحویل می‌گیرد.

 

4) مینا خودروی مریم را به امانت می‌گیرد.

 

5) عابر دچارِ زوالِ عقل شده است و فرزندان‌اش اهمیّتِ چندانی به این موضوع نمی‌دهند.

 

 

---

 

 

بعد از حادثه:

1) مینا در دادگاه متّهم به قتل می‌شود.

 

2) مینا محکوم به چندین سال حبس و پرداختِ جزایِ نقدیِ سنگین می‌شود.

 

 

 

---

 

 

 

زنجیره‌ی علّیِ رویدادهایِ منجر به یک حادثه را تا کجا می‌توان دنبال کرد؟

 

آیا دنبال کردنِ این زنجیره، حدِّ یقفی دارد؟

 

ما تا چه حد در شکل‌گیریِ رویدادها موثّریم و به چه میزان در قبالِ آن مسئولیم؟

 

 

ما دیگران را با این پیش‌فرض مجازات می‌کنیم که عملشان تحتِ کنترلِ خودشان بوده است و مسئولیتِ عملشان را تماماً به خودشان نسبت می‌دهیم. اما استنادِ عملی که از ما سر زده به موجودِ هویّت‌داری به‌نامِ "من" تا چه حد صحیح است؟

 

ظاهراً پرسشِ ما با پیش‌فرض‌هایِ حقوقی مرتبط است اما به‌نظر می‌رسد که چنین پرسش‌هایی ارتباطِ دامنه‌داری با مباحثِ مطرح در فلسفه‌ی ذهن، اخلاق، معرفت‌شناسی و حتی متافیزیک دارند. پیگیریِ این پرسش‌ها و پاسخ‌هایِ به‌آن می‌تواند تبعاتِ عمده‌ای بر نگرشِ ما در نحوه‌ی ارزیابیِ اخلاقی و حتّی جزایی داشته باشد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • حمید ساسانی

کسی صدای شما را خواهد شنید؟

جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۳ ق.ظ

نامه‌ای سرگشاده به استاد بزرگوارم، دکتر زیبا کلام عزیز

 

 

 

کسی صدای شما را خواهد شنید؟

 

 

متن اخیرِ شما درباره‌ی دستگیری ناعادلانه‌ی یاشار سلطانی را خواندم. خواستم مواردی را که به گمانم مهم تلقی می‌شود، با شما در میان بگذارم چرا که همواره حسنِ نیت و خلوصِ شما را در پیگیری مسائلِ مطرح کشورمان (علیرغم اختلافِ دیدگاه‌ها) ستوده‌ام که نه از پیِ لقمه‌ی نانی شبهه‌ناک بوده‌اید و نه شیرینیِ قدرت به کامتان خوش آمده است.

 

 

راستش را بخواهید بعد از خواندنِ متن‌تان مدتی به شدت متأثر شدم. اجازه دهید رسمی بودن و تعارفاتِ معمول را کنار بگذارم و حرفِ دلم را به شما بگویم. از نگاهِ من، سعید زیباکلام فردی انقلابی است که منافعِ مملکتش را جدی می‌گیرد و آن‌را وجه‌المصالحه‌ی بازیهایِ معمولِ قدرت قرار نمی‌دهد. سعید زیباکلام می‌تواند دستگیریِ ظالمانه‌ی یک روزنامه‌نگار را ببیند و دم فرو نبندد. اما او، این دیدن را از چه مجرایی انجام می‌دهد؟ پاسخِ بی‌پیرایه این است: از مجرای حفظِ ارزش‌های انقلاب اسلامی.

 

 

قصدِ واکاوی و جسارتِ نقدِ این ارزش‌ها را ندارم. همین‌که آرمان‌هایِ وفادارانه‌‌ی شما منجر به فریادِ حق‌خواهی‌تان شده است نشان از دردمندی و خلوصِ شما دارد. پیش از این  ما از پدران و مادرانِ خود شنیده‌ بودیم که  از اصلی‌ترین برنامه‌هایِ  پیشِ رویِ نظامِ انقلابیون، دفاع از مظلوم و نجاتِ مستضعفین بوده است. اما باور کنید فقط این را شنیده‌ایم و خیلی کم دیده‌ایم! باور کنید. می‌خواهم از نسلِ خودمان برایتان بگویم. وقتی از این نسل یاد می‌کنم سعی می‌کنم همه‌ی دوستانم را با همه‌ی تفاوتی که در اعتقاداتشان دارند در نظر آورم. همچنین امیدوارم شما نیز بتوانید به کثرتِ سلایقِ اعتقادی نسل من توجه داشته باشید، توجهی که قاطبه‌ی انقلابیون در این چهار دهه یا اصلاً نداشته‌اند یا از سر منفعتِ خودشان داشته‌اند. با احترام، تفاوتِ عمده‌ی نسل ما با نسلِ شما این است که ما چیزهایی را لمس کرده‌ایم و دیده‌ایم که قاطبه‌ی نسل شما یا از دیدنِ آن ناتوان است یا به هر دلیلی تمایلی به نگیرستنِ خیره‌وار به آن ندارد. نسلِ ما نسلی است که در آزمایشگاهِ ایده‌هایِ انقلابی امثالِ شما زندگی می‌کند. ما با گوشت و پوست و استخوان خود، زیست در این آزمایشگاهِ ایده‌ها را تجربه کرده‌ایم و بهتر از هر نسلی خوبی‌ها و بدی‌های آن‌را از نزدیک چشیده‌ایم. برایم آن‌چنان واضح است که بی‌تردید بگویم اکثرِ هم نسلانِ من به کاراییِ این ایده‌ها بی‌اعتماد شده‌اند. آقای دکتر! آیا تا به‌حال پایِ درد ودلِ جوانان، به‌جز جوانانی که برایِ فعالیت‌های دانشگاهی و سیاسی به دفترتان می‌آیند نشسته‌اید؟ خروجِ سالانه ده‌ها هزار ایرانی با تحصیلات عالیه از کشور جدی نیست؟ خروجِ میلیون‌ها دلار چه؟ به بند کشیدنِ هم‌نسلانِ منتقدم چه؟ آمارِ وحشتناکِ بالایِ افسردگی و اعتیاد چه؟ فقرِ عیان در خیابان‌ها چه؟  آیا شما این چیزها را می‌دانید؟ لطفاً در جواب نگویید عده‌ای از کشتی انقلاب پیاده‌ شده‌اند و تباهی‌ها را تنها به آن‌ها نسبت ندهید. لطفاً نگویید به تناسب، همه‌ی کشورها با چنین مشکلاتی دست‌و پنجه نرم می‌کنند. نسل من از تکرار بیزار است و متاسفانه بسیار کم حوصله. خوب می‌دانیم که مشکلاتِ ما غیر‌عادی است. مشکلاتی که بیش از حد غیرعادی است. مشکلاتی که آبشخورش ایده‌های ناکجا آبادی و مبهم است و خوب می‌دانیم که چگونه زیرکان و بیرحمان و راهزنانِ روزگار از همین ایده‌هایِ مبهم و ناکجا آبادی سود جسته و چندین هزار امیدِ بنی آدم را به باد می‌دهند.

 

 

درود به شرفِ شما که مظلومیتِ این روزنامه‌نگارِ در بند را دیده‌اید، اما با احترام می‌پرسم که آیا شما تواناییِ دیدنِ انواعِ اهانت‌ها و حرمت‌شکنی‌ها و حق‌کشی‌هایی که در این سال‌ها به تناوب بر سرِ مردم این دیار آوار شده است را نیز دارید؟  آیا شما به بی‌عدالتی وظلمِ سیستماتیکِ منبعث از ایده‌های ناکجا آبادیِ جاری در مملکتمان نیز باور دارید؟ یا صرفاً در حبس بودنِ ناعادلانه را تک رخدادهایِ گذرایی می‌بینید که با نصیحت قابل رفع هستند... ؟ عذرخواهم که عجولانه شما را موردِ خطاب قرار دادم که خطابم جز از سر ذوق و تأثر، امید به صافان و صادقانِ روزگار است.

 

 

 

  • حمید ساسانی

عاشقی بر همه عالم...؟

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۹ ب.ظ

می‌گویند موردِ بخشش قرار دادنِ دروغگو، خائن، ظالم و... از کسی برمی‌آید که در یک کلام عاشق است. می‌گویند دلی به وسعتِ دریا می‌خواهد که عاشقِ آدم‌ها باشی حتی بدترینشان. [او که بدتر به‌نظر می‌رسد]

 

 

مطلوبِ آرمانی و دلنشینی است عاشقِ عالم بودن، که البته سخت است و دیریاب، اگر نگوییم نایاب. عاشقی نوعی هنرمندی است اما به گمانم هنر نیست که در عالمِ عاشقی ببخشایی. عاشق، مطابق با طبعِ ناگزیرِ خود عمل می‌کند. هنر این است که در عینِ متوسط‌الحال بودن از تنفرِ خود بگذری و آن‌را به بخشایش و احیاناً به محبت تبدیل کنی.

 

 

دانستن و پذیرفتنِ یک اصل می‌تواند کمک کننده به این تبدیل باشد:

 

 

«ما نمی‌دانیم بر آدم‌ها چه‌رفته است. ما جایِ آن‌ها زندگی نکرده‌ایم.»

 

 

ذکرِ دو نکته:

 

 

1) بخشایش، به معنی نادیده انگاشتنِ حقوقِ انسان‌ها نیست. باروخ اسپینوزا علیه خواهرش که سهمِ ارثِ پدری او را بالا کشیده بود اقامه‌‌ی دعوا کرد. او مرتب به دادگاه می‌رفت. امری که در بادیِ امر از او بعید می‌نمود. بعد از پیروزی و گرفتنِ حق در دادگاه او همه‌ی اموالِ به ارث رسیده را به خواهرش بخشید. این جمله منسوب به اسپینوزاست: «بگذار عدالت وظیفه خود را ایفا کند ولی محبت و عشق بر آن پیروز گردد... »

 

 

 

2) فیلمِ اتریشیِ Revanche را نبینید:)

 

 

  • حمید ساسانی