معنا
...از ابتدا تا انتهای ماجرا دو نفر بودیم . زیر سایهی درختِ انجیر نشستهایم و به تنهی درخت زُل زدهایم. دانهی برنجی که به دهان گرفته بود، باز هم افتاد. دقیقاً شصت و سه بار. شصت و سه بار بالا بردنِ دانهی برنجی که چندین برابرِ وزن خودش بود.
دانهی برنج را آرام برمیدارم. مورچه راه خود را کج میکند و دور میشود. احساسِ مبهم و خوشایندی به سراغم میآید که احتمالاًبه تکرارِعملِ مورچه و چیزهایی که در کتابها راجع به مقدّرات آمده است، مربوط میشود. بی تأمّل میگویم "معنا" داشت. ناگهان بلند میشود و تا آنجا که قدرت دارد با پای چپش مورچه را له میکند و گستاخانه میگوید کدام معنا..؟
... او از کودکی با مورچهها بازی نکرده بود.
+داستان خیالی است.
- ۱ نظر
- ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۲