خود، فراموشی، و مشتی سؤال برای آدمهای بیکار
میم مرد سی و چند سالهای است، ازدواج کرده و یک پسر دو ساله دارد. از دور که نگاه میکنی، به نظر زندگی خوبی دارند؛ از نظر عاطفی همدیگر را دوست دارند و از نظر مالی هم دستشان به دهانشان میرسد. در روز x میم دچار تشنج میشود. همسرش او را میرساند بیمارستان. در بیمارستان میم سرپا میشود و چند دقیقهای با همسرش صحبت میکند. چند لحظه بعد در حالی که به همسرش اشاره میکند، از دکتر میپرسد: «آقای دکتر! این کیه کنار دست من نشسته؟»
میم حافظهاش را از دست داده. «اسم علمی» بیماریاش را نمیدانم ولی میگویند روی مغزش تبخال زده. میم هیچکدام از نزدیکانش را به یاد نمیآورد؛ نه پدر و مادر، نه همسر و فرزند، و نه دوست و همکار. حال عمومیاش ولی خوب است. حواسش جمع است و تا حدودی میفهمد که دور و برش چه اتفاقاتی دارد رخ میدهد.
بیاییم به این مسئله فکر کنیم: آیا میمِ روز x-1 (میم۱) همان میمِ روز x+1 (میم۲) است؟ برای پاسخ دادن به این سؤال احتمالاً باید به سؤالات بنیانیتری بپردازیم: انسان بودن انسان به چیست؟ یا چه چیز یک فرد را از دیگر افراد متمایز میکند؟ یا سؤالاتی از این دست. اگر حافظه یا خاطرات بخشی از جواب به سؤالات فوق باشد لاجرم باید بپذیریم که میم۱، میم۲ نیست. به عبارت دیگر، زندگی میم در بیمارستان تمام میشود. آیا میتوانیم بگوییم که میم در بیمارستان مرده؟ این موجودی که الآن روی تخت بیمارستان خوابیده و لااقل از نظر ظاهری با میم مو نمیزند کیست؟ آیا همان میم است که حافظهاش را از دست داده یا اصلاً یک نفر دیگر است که صدایش میکنند میم؟
اگر بپذیریم که حافظه و خاطرات بخشی از فرد بودن هر فرد است، باید بپذیریم که این فردی که روی تخت بیمارستان خوابیده میم نیست. ولی چطور میشود این موضوع را به همسرش گفت؟ همسر میم روز و شب مثل پروانه دور تخت میم میچرخد. شاید پیش خودش فکر میکند: «درسته اون نمیدونه من کیام، ولی من که میدونم اون کیه». امّا آیا همسر میم درست فکر میکند؟ آیا او میداند که این مردی که روی تخت بیمارستان خوابیده کیست؟ اصلاً آیا به کار بردن عبارت «همسر میم» برای این زن درست است؟ اگر منظور از میم فردی باشد که الآن روی تخت بیمارستان خوابیده، آیا این زن همسر اوست؟ برای اینکه ماجرا از این پیچیدهتر نشود بیاییم اسم این زن را بگذاریم «ب». فرقی نمیکند پاسخ من و شما به سؤالات فوق چه باشد و چه نتایج فلسفیای از آنها بیرون کشیده شود. برای ب، مردی که الآن روی تخت بیمارستان خوابیده همان میم است.
همانطوری که گفتم میم هوش و حواسش جمع است. هرچند خیلی سر در نمیآورد که چه بر سرش آمده، ولی تا حدودی میفهمد که دور و برش چه میگذرد. چند روزی از حادثه که میگذرد میم به ب علاقهمند میشود! «عشق همیشه در مراجعه است». میم به ب میگوید: «با اینکه نمیدونم چی به سرم اومده، با اینکه چیزی یادم نمیاد، ولی تو تنها کسی بودی که ساعتها کنارم موندی و ازم مواظبت کردی. تو خیلی خوب و مهربونی. من خیلی دوستت دارم!» ب خوشحال است که میم دوباره مثل سابق به او اظهار علاقه کرده. فرض کنیم این میم همان میم سابق است. میتوانیم بگوییم میم ب را دوست داشت و میم ب را دوست دارد. این وسط فقط چند روز وقفه افتاد. از آن طرف ب میم را دوست داشت و ب میم را دوست دارد، بدون وقفه. ولی آیا این دوست داشتن (دوست داشتن میم ب را) همان دوست داشتن سابق است؟ اصلاً آیا میتوانیم ثبات و تغییر را به چیزی مثل دوست داشتن نسبت دهیم؟
میم دارد کمکم همه را دوباره میشناسد. او فهمیده که بیماری باعث شده حافظهاش را از دست بدهد. او پذیرفته که همسر ب است، هرچند برای او ب از بیمارستان شروع میشود. او پذیرفته که پسر خانم و آقای خ است هرچند پدر و مادر برای او از بیمارستان شروع میشوند. او پذیرفته که دوست فلانی و بهمانی است هرچند آنها هم برای او از بیمارستان شروع میشوند.
چند روز بعد میم از بیمارستان مرخص میشود و میرود پی زندگیاش. از آنجا که انسان باهوشی است خیلی زود کارش را دوباره یاد میگیرد و در همان پست قبلی مشغول به کار میشود. از دور که نگاه میکنی، به نظر زندگی خوبی دارند؛ از نظر عاطفی همدیگر را دوست دارند و از نظر مالی هم دستشان به دهانشان میرسد.
- ۰ نظر
- ۲۶ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۶