Inverted Commas

جمعی از فلسفه‌کاران امیرکبیر

Inverted Commas

جمعی از فلسفه‌کاران امیرکبیر

آخرین نظرات

۱ مطلب توسط «محمد موسوی» ثبت شده است

زندگی ، به مثابه پرتاب شدگی به سوی مرگ

چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۴۴ ب.ظ

زندگی ، به مثابه پرتاب شدگی به سوی مرگ

از زمان آغاز فلسفه در یونان باستان  و فیلسوفان پیشا سقراطی ، نسل بشر سعی داشته تا برای زندگی خودش به معنایی دست پیدا کنه. احتمالا سابقه معنا جویی برای زیستن به پیش از این دوره ها بر میگرده اما شاید ما از این جستارها اطلاعاتی در دست نداریم چون بشر در کاربست زبان طبیعی، به این توسعه یافتگی دست نیافته بوده که بتونه رویکرد های خودش رو در قالب کلمات جای بده و به این ترتیب بتونه این رویکرد ها رو به نسل های بعد یا حتی اطرافیان منتقل کنه .یعنی زبان ابزاری شد که فرد رو قادر میساخت تا روابط خودش رو با دنیا توصیف کنه و بدون زبان و پیش از کارکرد فراگیرش ، هر فرد در دنیای درونی خودش محبوس باقی مونده بود.

این که ما به وسیله زبان اگاهی های خودمون رو با سایرین شریک میشیم ، نتایج دنباله داری برای ما به ارمغان داشته چون بخشی از آگاهی ما در واقع خود آگاهی هست‌. این آگاهی صرفا توصیفی از وضعیت امور جهان خارج از ذهن ما نیست بلکه فرد در رابطه ای با جهان قرار داره که ضمن توصیف جهان و تغییرات موجود در اون ، بخشی از این آگاهی رو متعلق به خودش تصور میکنه و به این ترتیب قصد مندی های این فرد در این آگاهی دارای انعکاس میشه .


این قصد مندی موجب میشه تا وضعیت این آگاهی از سایر توصیفات جهان تمایز پیدا کنه. فرد بقا و زیست خودش رو در غالب این توصیفات درک میکنه (البته این درک در مرحله ای پیش از مفاهیم و با داده های عصبی هست و این داده های عصبی در مرحله بعدی به کلمات قابل ترجمه ای جزیی و تقریبی هستن).اما بروی داده های عصبی ، داده های ذهنی و انتزاعی هم قرار داره.فرد موجودات درون دنیا رو تنها با خصوصیات زیستی و فیزیکی اونها از هم تمیز نمیده بلکه زمینه های (context)وجود داره که در اونها میشه مرزهای موجودات رو صرفا با خصوصیات فیزیکی معین نکنیم ، هویت های اجتماعی زمینه ای هست که این کارکرد رو بخوبی نمایش میده ، مثلا تعلق داشتن به یک خانواده موجودات رو با هم دارای روابطی میکنه که مرزهای اونها صرفا جسم های زیستی نیست و دارای این همانی هایی میشوند که توصیف اونها در غالب فیزیک جای دادنی نیست.

فرض کنید شما به همسر یا مادر خودتون بسیار علاقه مند و وابسته هستید ، در این وابستگی وجود شما از وجود این افراد دارای تمایز نیست و شما خودتون رو از اونها جدا نمیدونید و رابطه ای بین شما برقرار هست که این رابطه ، نسبت شما و اون فرد رو به گونه ای تغییر میده که با فقدان اونها انگار دچار فقدان از بخشی از وجود خودتون شدید. به عبارت دقیق تر مرزهای وجود شما با کمک رابطه وابستگی به وجود معشوق یا مادر شما هم بسط پیدا کرده و از دست دادن اینها ، برای شما معادل از دست رفتن بخشی از خود شما هست ، چون بقدری با این ها ، خودتون رو دارای هویت مشترک تصور میکنید که نمیتونید خودتون رو از اونها تمیز بدید و منفک بشید.انگار سپر های دفاعی شما که از شما در مقابل تهدیدات دنیای خارجی محافظت میکنه در برابر این افراد از کار افتاده و انگار این رابطه وابستگی بخشی از اونها رو درون شما قرار داده و به همین ترتیب ، اونها بخشی از شما شدند.

این که چرا این پتانسیل و استعداد عشق ورزی در ما به عنوان یک ارگانیسم جای داده شده ، در دو سطح قابل برسی هست. سطح اول به بدن ما به عنوان یک حیوان برمیگرده که بطور طبیعی برای بقا ، برنامه ریزی شده ، برنامه ای خودکار و بدست طبیعت که موجود رو به سوی امتداد دادن زیستن هدایت میکنه.مثلا وجود جاذبه هایی فیزیکی و غرایزی که درون ما هست ، ما رو به سمت انسان های خاصی برای صمیمیت جهت دهی میکنه.سطح دیگه ، برمیگرده به وجود ما به عنوان انسانی که توسط تمدن پرورش پیدا کرده و دارای تجربیات و آموزه هایی هست که ایده آل هایی رو غایت و هدف خودش قرار میده و جذب انسان هایی با خصوصیات خاص میشه ، مثلا ارزش های فرهنگی مشترک و آرمان های مشترک به ایجاد حس تعلق عمیق بین دو نفر منجر میشه.

این جهت گیری ها یک فرآیند پیچیده هست که گاهی در وجوهی ضعیف و در وجوهی قدرتمند هست ، یعنی فیزیک فردی برامون خیلی جذاب هست و ذهنش نه ، یا ذهنش خیلی جذاب هست اما فیزیکش اون قدر ها بنظر ما خاص و منحصر بفرد نیست‌.میزان این جذابه ها هم در طول زمان دچار تغییر میشه و فرد ممکنه بعد از مدتی دیگه اون جاذبه های اولیه رو از نفری لمس نکنه و حس یکنواختی و کسالت آور‌ بودن ، داشته باشه😔

همه این تحولات موجب میشه تا من مرگ رو فقط به صورت پایانی برای زندگی تعریف نکنم ، مرگ آمیخته هست با زیستن. در واقع بنظرم مرگ جدا از زیستن نیست و اگر بودن رو داشتن خصیصه های مشخصی در نظر بگیریم  که زنده بودن ، داشتن این خصوصیات باشه ، میشه مطمین بود که خصوصیات در طول حیات دچار تحول میشه و بخشی از ادامه یافتن زندگی من همراه و متلازم هست با مرگ بخشی از گذشته من ، لذا میشه مسیر حیات رو یک پرتاب شدگی متداوم و متوالی به سوی مرگ در نظر گرفت که یادآور تناهی برای من هست و هویت من از قلب این تناهی استخراج میشه و با همین محدوده هاست که معنای زندگی من حصول پذیره.🤔


  • محمد موسوی