Inverted Commas

جمعی از فلسفه‌کاران امیرکبیر

Inverted Commas

جمعی از فلسفه‌کاران امیرکبیر

آخرین نظرات

تخریب چی

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۱۷ ب.ظ

سخنران از اخلاق می‌گفت. مفاهیمِ جا افتاده را یکی پس از دیگری سلاخی می‌کرد. بنیان‌ها را سست‌تر از آن‌چه مستمعِ بزرگ می‌پنداشت، می‌دانست. تخریب، ]آن‌هم تخریبِ ضرورتِ پایبندی به شالوده‌ها[ مسئله‌‌ی ناچیزی نبود که مستمعِ بزرگ را آرام بگذارد. او نگران به نظر می‌رسید. به نظر می‌رسید مستمعِ بزرگ، خود شمعِ بزمِ محفل است و دیگران از او انتظارِ سکوت ندارند...

 مستمعِ بزرگ، فریادِ برائت سر‌می‌دهد. نقشِ ناصح و ناجی را با حرکاتِ ریزِ چشم و ابرو والبته با زبانی پر خروش و حماسی به عهده می‌گیرد. سخنران را توبیخ می‌کند و مسیرِ گزینشی او را جاده‌‌ی منتهی به تباهیِ اخلاق می‌نامد. فضایِ عجیبی است. دوستی آهسته در گوشم زمزمه می‌کند: "کدامشان تخریب‌چی بودند؟!"

  • حمید ساسانی

میم مرد سی و چند ساله‌ای است، ازدواج کرده و یک پسر دو ساله دارد. از دور که نگاه می‌کنی، به نظر زندگی خوبی دارند؛ از نظر عاطفی همدیگر را دوست دارند و از نظر مالی هم دستشان به دهانشان می‌رسد. در روز x میم دچار تشنج می‌شود. همسرش او را می‌رساند بیمارستان. در بیمارستان میم سرپا می‌شود و چند دقیقه‌ای با همسرش صحبت می‌کند. چند لحظه بعد در حالی که به همسرش اشاره می‌کند، از دکتر می‌پرسد: «آقای دکتر! این کیه کنار دست من نشسته؟»

میم حافظه‌اش را از دست داده. «اسم علمی» بیماری‌اش را نمی‌دانم ولی می‌گویند روی مغزش تب‌خال زده. میم هیچ‌کدام از نزدیکانش را به یاد نمی‌آورد؛ نه پدر و مادر، نه همسر و فرزند، و نه دوست و همکار. حال عمومی‌اش ولی خوب است. حواسش جمع است و تا حدودی می‌فهمد که دور و برش چه اتفاقاتی دارد رخ می‌دهد.

بیاییم به این مسئله فکر کنیم: آیا میمِ روز x-1 (میم۱) همان میمِ روز x+1 (میم۲) است؟ برای پاسخ دادن به این سؤال احتمالاً باید به سؤالات بنیانی‌تری بپردازیم: انسان بودن انسان به چیست؟ یا چه چیز یک فرد را از دیگر افراد متمایز می‌کند؟ یا سؤالاتی از این دست. اگر حافظه یا خاطرات بخشی از جواب به سؤالات فوق باشد لاجرم باید بپذیریم که میم۱، میم۲ نیست. به عبارت دیگر، زندگی میم در بیمارستان تمام می‌شود. آیا می‌توانیم بگوییم که میم در بیمارستان مرده؟ این موجودی که الآن روی تخت بیمارستان خوابیده و لااقل از نظر ظاهری با میم مو نمی‌زند کیست؟ آیا همان میم است که حافظه‌اش را از دست داده یا اصلاً یک نفر دیگر است که صدایش می‌کنند میم؟

اگر بپذیریم که حافظه و خاطرات بخشی از فرد بودن هر فرد است، باید بپذیریم که این فردی که روی تخت بیمارستان خوابیده میم نیست. ولی چطور می‌شود این موضوع را به همسرش گفت؟ همسر میم روز و شب مثل پروانه دور تخت میم می‌چرخد. شاید پیش خودش فکر می‌کند: «درسته اون نمی‌دونه من کی‌ام، ولی من که می‌دونم اون کیه». امّا آیا همسر میم درست فکر می‌کند؟ آیا او می‌داند که این مردی که روی تخت بیمارستان خوابیده کیست؟ اصلاً آیا به کار بردن عبارت «همسر میم» برای این زن درست است؟ اگر منظور از میم فردی باشد که الآن روی تخت بیمارستان خوابیده، آیا این زن همسر اوست؟ برای اینکه ماجرا از این پیچیده‌تر نشود بیاییم اسم این زن را بگذاریم «ب». فرقی نمی‌کند پاسخ من و شما به سؤالات فوق چه باشد و چه نتایج فلسفی‌ای از آن‌ها بیرون کشیده شود. برای ب، مردی که الآن روی تخت بیمارستان خوابیده همان میم است.

همان‌طوری که گفتم میم هوش و حواسش جمع است. هرچند خیلی سر در نمی‌آورد که چه بر سرش آمده، ولی تا حدودی می‌فهمد که دور و برش چه می‌گذرد. چند روزی از حادثه که می‌گذرد میم به ب علاقه‌مند می‌شود! «عشق همیشه در مراجعه است». میم به ب می‌گوید: «با اینکه نمی‌دونم چی به سرم اومده، با اینکه چیزی یادم نمیاد، ولی تو تنها کسی بودی که ساعت‌ها کنارم موندی و ازم مواظبت کردی. تو خیلی خوب و مهربونی. من خیلی دوستت دارم!» ب خوشحال است که میم دوباره مثل سابق به او اظهار علاقه کرده. فرض کنیم این میم همان میم سابق است. می‌توانیم بگوییم میم ب را دوست داشت و میم ب را دوست دارد. این وسط فقط چند روز وقفه افتاد. از آن طرف ب میم را دوست داشت و ب میم را دوست دارد، بدون وقفه. ولی آیا این دوست داشتن (دوست داشتن میم ب را) همان دوست داشتن سابق است؟ اصلاً آیا می‌توانیم ثبات و تغییر را به چیزی مثل دوست داشتن نسبت دهیم؟

میم دارد کم‌کم همه را دوباره می‌شناسد. او فهمیده که بیماری باعث شده حافظه‌اش را از دست بدهد. او پذیرفته که همسر ب است، هرچند برای او ب از بیمارستان شروع می‌شود. او پذیرفته که پسر خانم و آقای خ است هرچند پدر و مادر برای او از بیمارستان شروع می‌شوند. او پذیرفته که دوست فلانی و بهمانی است هرچند آنها هم برای او از بیمارستان شروع می‌شوند.

چند روز بعد میم از بیمارستان مرخص می‌شود و می‌رود پی زندگی‌اش. از آنجا که انسان باهوشی است خیلی زود کارش را دوباره یاد می‌گیرد و در همان پست قبلی مشغول به کار می‌شود. از دور که نگاه می‌کنی، به نظر زندگی خوبی دارند؛ از نظر عاطفی همدیگر را دوست دارند و از نظر مالی هم دستشان به دهانشان می‌رسد.

  • مهدی ابراهیم پور

معنا

شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۴۲ ب.ظ

...از ابتدا تا انتهای ماجرا دو نفر بودیم . زیر سایه‌ی درختِ انجیر نشسته‌ایم و به تنه‌ی درخت زُل زده‌ایم. دانه‌ی برنجی که به دهان گرفته بود، باز هم افتاد. دقیقاً شصت و سه بار. شصت و سه بار بالا بردنِ دانه‌ی برنجی که چندین برابرِ وزن خودش بود.

 

 

دانه‌ی برنج را آرام برمی‌دارم. مورچه‌ راه خود را کج می‌کند و دور می‌شود. احساسِ مبهم و خوشایندی به سراغم می‌آید که احتمالاًبه تکرارِعملِ مورچه و چیزهایی که در کتاب‌ها راجع به مقدّرات آمده است، مربوط می‌شود. بی تأمّل می‌گویم "معنا" داشت. ناگهان بلند می‌شود و تا آنجا که قدرت دارد با پای چپش مورچه را له می‌کند و گستاخانه می‌گوید کدام معنا..؟

... او از کودکی با مورچه‌ها بازی نکرده بود.

 

 

+داستان خیالی است.

 

 

  • حمید ساسانی

سنتزنامه (6)

شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۴۲ ب.ظ

همه چیز از اکسی‌توسینِ زیادی شروع شد. همان‌طور که کمبودِ اکسی‌توسین، همه چیز را تمام کرد. زندگی اکسی توسینی زندگی نبود...

  • حمید ساسانی

سنتزنامه (5)

شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۲۷ ب.ظ

تمامِ مدّت با خود تکرار می‌کرد:

«مسئله این است، چونان سقراطی ناکام باشی یا خوکی کامروا»

بدون شک او در چنبره‌ی معنایِ ناکامی و کامروایی، چون پاندولی سرگردان مانده بود. 

  • حمید ساسانی

این سوال کلی‌ را اغلب دوستانم که می‌دانند من در رشته‌ی فلسفه‌ی علم تحصیل کرده‌ام می‌پرسند. خب من اوایل سعی می‌کردم توضیحاتی در رابطه با رشته‌ی خودم و تاثیراتی که پژوهش‌ها و کتاب‌های مهم فلسفه‌ی علم بر حوزه‌های دیگر گذاشته‌اند، بدهم. اما طی بحث‌های این چنینی به نظرم رسید که این سوال را به این شیوه نمی‌شود جواب داد، چراکه در خود سوال دو سوء‌تفاهم مهم وجود دارد. اول اینکه باید پرسید منظور از "فلسفه" چیست؟ آیا فلسفه موجود زنده‌ای است که خودش حرف می زند راه می‌رود و برای خودش تصمیم می‌گیرد؟ یا اینکه منظور از فلسفه کتاب‌ها یا آثار فکری تعدادی انسان اهل فکر است که دوست داشته‌اند خودشان را فیلسوف بنامند؟ اگر گزینه‌ی دوم درست باشد (که به نظر من چنین است) می توان سوال بالا را چنین تغییر داد: فیلسوفان (یا آثار فلسفی) چه "فایده"‌ای دارند؟

اما سوء‌تفاهم دوم در مورد مفهوم "فایده" است. نظرات افراد غیرمتخصص درباره‌ی این مفهوم پراکنده است اما به نظر می‌رسد منظور از اینکه چیزی فایده دارد این است که اولا آن چیز عینی است ثانیا به جنبه‌های مادی زندگی ما کمک می‌کند.

مثال‌هایی که برای عینیت (یا عینی بودن محصول یک فعالیت) زده میشود معمولا مثال‌های تکنولوژیک است. مثلا می‌گویند حاصل کار مهندسان این است که یک هواپیما می‌سازند. یا مثلا فعالیت کشاورزان نهایتا به تولید محصولات کشاورزی می‌انجامد و ما برای زنده ماندن به آنها محتاجیم.

من اینجا وارد این بحث که چه چیز عینی است و چه چیزی غیرعینی؟ یا مرز بین عینی و غیر‌عینی کجاست؟ نمی‌شوم. (احتمالا دوستان فلسفه‌خوانده می‌دانند که به این مسئله پاسخ سرراستی داده نشده و مباحث مفصلی در خود داشته و دارد، فقط برای اینکه اشاره‌ای کرده باشم بگویم که برای مثال «عالم مثل افلاطون» برای برخی می‌تواند عینی تر از جهان محسوس باشد.) اما به طورکلی می‌توان گفت که منظور افراد از عینی، محصولاتی شبیه به محصولات کشاورزی، مهندسی، پزشکی و ... است که با زندگی مادی ما در ارتباط است. و به نظر می‌رسد کسانی که سوال «"فلسفه" چه "فایده"‌ای دارد؟» را می‌پرسند تلویحا معتقدند که ارزش آن فعالیت‌هایی که نیازهای مادی را پاسخ می‌گویند بیشتر است تا فعالیت‌هایی مانند فلسفه‌ورزی که هیچ حاصلی -در این رابطه- ندارند.

باز در اینجا وارد این بحث نمی‌شوم که آیا اصولا (یا حتی غیر اصولا و با توجه به زندگی امروز انسان‌ها) می‌توان میان جنبه‌های مادی و غیر‌مادی زندگی انسان به یک جدایی معتقد بود؟ و باز به یک اشاره اکتفا می‌کنم که برای مثال آیا یک معندس معمار که خانه‌ای را می‌سازد، تنها به ارضای نیاز- به -سرپناه -داشتن توجه می‌کند یا همزمان به زیبایی خانه هم می‌اندیشد؟ به نظر من در زندگی امروز انسان ها جنبه‌های مادی و غیر‌مادی چنان به ‌هم گره خورده که حذف کردن چیزهایی مثل هنر، اخلاق، قانون و ... از آن را نمی‌توان تصور کرد.

اما حتی اگر این جدایی را هم قبول کرده باشیم باز می‌توان گفت مشخص است که محصولات فلسفی چیزی از جنس محصولات کشاورزی و... نیست اما در حال حاضر زندگی ما هم تنها وابسته به محصولاتی از این دست نیست و تاثیر ایده‌های فلسفی آنقدر زیاد است که برای مثال می‌توان گفت نوع حکومت داری، شهرسازی، تفریحات و به طورکلی سبک زندگی ما تا حد زیادی متاثر از نظریه‌پردازی‌های فیلسوفان دوره‌ی روشنگری است. بنابراین اینجا صحبت از فایده و ضرر نیست؛ می‌توان آن سوال اصلی را یک بار دیگر تغییر داد و اینگونه مطرح کرد: «فیلسوفان (یا آثار فلسفی) چه تاثیری داشته یا دارند؟» یعنی صحبت از این است که آیا فیلسوفان می‌توانند تنها با فکر کردن و کتاب نوشتن تاثیرگذار باشند و  تغییر ایجاد کنند؟ به نظر من جواب این سوال  -فارغ از اینکه این تاثیر مثبت است یا منفی- مثبت است. و آوردن شاهد برای این ادعا که برخی فیلسوفان تنها با نوشتن کتاب جهان را تغییر داده‌اند کار سختی نیست. مارکس، هگل، روسو نمونه‌هایی از فیلسوفان تاثیرگذارند.

  • سینا نصیری

به بهانه ی الم شنگه جدید عموهای فیتیله ای

شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۳۸ ب.ظ
مسئله قومیت ها در ایران هیچ وقت جدی گرفته نشده است. معمولا واکنش عمومی به دغدغه های قومیتی این بوده است که جوکها فقط جوک هستند و فقط افراد پان یا متعصب از این کاه ها کوه می سازند. 
واقعیت این است که مسئله ی حقوق قومیت ها یک مسئله ی جدی و شایان توجه است. وقتی مسئله ای اجتماعی به طور نظری و احتمالا آکادمیک مورد توجه قرار نگیرد، همیشه ای عده ای غیرمتخصص و احتمالا متعصب وظیفه ی ساماندهی و تئوری پردازی جریانات اجتماعی را به دوش خواهند کشید. همین باعث خواهد شد تا یک جریان طبیعی اجتماعی جای خود را به جریانی خطرناک و حتی فاشیستی بدهد.
ترک های ایران همیشه از کم لطفی هایی که در دولت، رسانه ها و مردم غیر ترک در حق آنها شده است، ناراضی بوده اند. همیشه در مقابل دغدغه های مردم آذربایجان شاهد پنهانکاری، انکار و سکوت بوده ایم.
چرا انتشار یک کاریکاتور، برنامه ی کوتاه تلویزیون یا حتی طنزنوشته ای در نشریه ای گمنام باعث جوشش احساسات مردم آذربایجان می شود؟ این وظیفه ی من یا شمای غیرمتخصص نیست که به این سوال جواب دهیم. ما به اندازه ی کافی جواب های غیرآگاهانه ی خود را در مورد این موضوع داده ایم. 
نبود مطالعات و تحقیقات جامعه شناسی مناسب در این زمینه، باعث شده است تا این شکاف قومیتی بین ایرانیان روز به روز بیشتر شود. به عنوان نمونه، دغدغه قومیتی در آذربایجان در حال تبدیل شدن به دغدغه ای نژادی است. فرضیه ی نژاد متفاوت ترک های ایران و فارسها روز به روز در حال گسترده تر شدن است. 
عدم توجه جامعه شناختی به دغدغه های قومیتی در ایران، باعث شده است که روز به روز شاهد توهین های بیشتری از جانب غیرترک ها به ترک ها و بالعکس باشیم. تجربه شخصی من هم به عنوان یک ترک زبان عاری از دریافت این توهین ها نبوده است. تا مدت ها چنین فکر می کردم که توهین به ترکها فقط در سطح عوام و افراد کمتر تحصیلکرده است. اما متاسفانه در سطح آکادمیک هم شاهد رفتارهای ناامیدکننده ای از جانب افراد تحصیلکرده شدم. وقتی که یک فارغ التحصیل ارشد فلسفه علم از دانشگاه شریف به همکلاسی های ترک زبان خود انگ کم هوشی و نفهمی به دلیل تفاوت های زبانی و قومیتی، آن هم به کرات، می زند، این ظن در من تقویت می شود که مسئله قومیت ها مسئله ای جدی و رخنه کرده در تمام ابعاد جامعه است. رفتارها و شعارهای نژادپرستانه از جانب ترک های ایران هم به مثابه زنگ خطری برای این زخم پنهانی اما عمیق است.
من نه جامعه شناس هستم و نه فیلسوف سیاست. بعد از خواندن خبر مربوط به توهین جدید به آذربایجانی ها در برنامه عموهای فیتیله ای و واکنش هم زبانانم و تجربیات اخیرم از کم لطفی های دوستان غیرترک، فکر می کنم، هر چند دیر، اما وقت آن است که این موضوع را هم به مطالعات جامعه شناختی و فلسفی خودمان اضافه کنیم.
  • Li Da

فلسفه آرایش یا آیا آرایش کردن هنر است؟

جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۰۱ ق.ظ


در جامعه ایرانی، کلیشه ای وجود دارد که طبق آن زنانی که آرایش می کنند به قدر کافی باهوش یا فرزانه نیستند. طبق این کلیشه، زن باهوش و فرهیخته ساده لباس می پوشد، آرایش کردن را به خوبی بلد نیست (مثلا خط چشم بلد نیست بکشد) و البته به این ناتوانی خود، طبق این کلیشه می بالد. موضوعی روزمره و ساده مثل این، ممکن است منشاهای مختلفی داشته باشد. در این نوشته بر آنم تا حدس های خودم را در مورد ریشه های این کلیشه با شما در میان بگذارم:

حدس1: داستان باستانی مادی/ معنوی بودن: طبق این پیشفرض قدیمی، افراد فکور و وارسته دغدغه های مادی گرایانه ی سطح پایین ندارند. نماد رادیکال این افراد تصویر فرد ژولیده و عارف مسلکی است که مثلا سالها در حال تدبر بوده است. هر چه وابستگی شما به تعلقات دنیوی بیشتر باشد، از آن فرزانگی دورتر خواهید بود. پس طبیعی است که طبق این دیدگاه، یک آدم آرایش کن، فرسنگ ها از تصویر آرمانی فرهیختگی به دور است.

حدس2: جنسیت زدگی یا تلقی دوگانه ی زنانه/ مردانه، زنانگی/ مردانگی: طبق این دیدگاه، زن نسبت به مرد موجودی کهتر به حساب می آید و چیزی که مربوط به زن یا "زنانه" باشد، متعاقبا کهترانه و هر چیز مردانه ای مهترانه تلقی می شود. شاید این دیدگاه از زمان ارسطو رونق یافته است که مثلا باهوش بودن را صفتی مردانه می پنداشته و آن را شایسته ی نسبت دادن به زنان نمی دانسته است. آرایش کردن، طبق کلیشه ها امری زنانه و بنابراین کهترانه است و آرایش نکردن، مردانه و فرهیخته طور.

هر دوی این حدس ها با مثال نقض قابل خدشه وارد کردن هستند. آرایش کردن می تواند علتهای مختلفی داشته باشد. به نظر من یک علت آرایش کردن که می تواند هر دو گروه افراد سطحی و کم هوش و فرزانه و باهوش را شامل شود، علاقه و استعداد بعضی ها در کشف زیبایی باشد. چیزی که احتمالا غربی ها آن را sense of beauty بنامند. یکی ممکن است زیبایی را در میان ظروف آشپزخانه پیدا کند. یکی دیگر در بدن و لباسهای خود دنبال این زیبایی است. من این سنس آف بیوتی را امری معنوی و شایسته ی ستایش می دانم. هنر فقط ترسیم نقاشی یا ساخت یک قطعه موسیقی نیست. یکی دوست دارد خالق زیبایی صورت یا بدن خود باشد. یکی ممکن است حس زیبایی دوستی بدن خود را داشته باشد. درست مثل کسی که زیبایی هنر باخ را درک می کند. همانطور که از دیدن زیبایی یک تابلوی نقاشی لذت می بریم، از دیدن زیبایی چهره یک انسان هم حظ می کنیم. حال سوال این است: چرا خالق زیبایی تابلو را تحسین می کنیم اما خالق زیبایی صورت یک نفر (که در اینجا منظورم خود فرد است) را در ذهن خود تحقیر می کنیم؟ 

              

  • Li Da

قطعاً اگر خودش را بخوانید بهتر است!

چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۵ ب.ظ

خواه ازش خوشمان بیاید یا بدمان بیاید، خواه صبح تا شب ثنا و مدحش بگوییم یا شب تا صبح به لعن و نفرینش بکوشیم، خواه تنگ در آغوشش کشیده باشیم یا سخت کمر به نابودی‌اش بسته باشیم، در این واقعیت تفاوتی ایجاد نمی‌شود که مدرنیسم مسئله‌ی ماست؛ مایی که خوشبختانه یا متأسفانه زندگی‌مان به مدرنیسم آغشته شده. حالا چه کار کنیم؟ بیاییم آن را بشناسیم.

چارلز تیلر زحمت کشیده و کتابی انتقادی درباب مدرنیسم نوشته به‌نام The Ethics of Authenticity. از این به بعد، خلاصه‌ای از هر فصل این کتاب در همین پست گذاشته خواهد شد. اگر خواستید خلاصه‌ها را بخوانید این پست را تعقیب کنید.

فصل یک: سه ملالت مدرنیته

فصل دو: بحث گنگ

فصل سه: سرچشمه‌های مشروعیت

فصل چهار: افق‌های گریزناپذیر

فصل پنج: نیاز به پذیرفته شدن

فصل شش: لغزیدن به‌سوی فردگرایی

فصل هفت: جنگ جنگ تا پیروزی

فصل هشت: زبان‌های رساتر

فصل نه: قفسی آهنی؟

فصل ده (آخر): علیه چندپارگی


فایل کتاب

  • مهدی ابراهیم پور

جبر، هندسه و قیاس‌ناپذیری (incommensurability)

پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۸ ب.ظ

سر کلاس فلسفۀ علم 2، آقای زیباکلام توضیحی دربارۀ ریشۀ اصطلاح کلیدی تامس کوهن، قیاس‌ناپذیری incommensurability، ندادند. تا آنجا که یادم می‌آید فقط در یکی از مقاله‌هایی که ایشان معرفی کردند به این موضوع اشاره شده بود که این اصطلاح از ریاضی گرفته شده است. البته چنین موضوعی از سر کنجکاوی است وگرنه واضح است که ندانستن آن خللی در فهم فلسفۀ کوهن ایجاد نمی‌کند.

دکارت اولین کسی بود که مسائل هندسی را از طریق جبر حل کرد و بدین طریق پایه‌گذار هندسۀ تحلیلی شد. جالب اینکه یونانیان برعکس این کار را انجام می‌دادند، یعنی مسائل جبر را از طریق هندسی حل می‌کردند. در کتاب هفتم اقلیدس، عدد به معنای عام آن فقط به اعداد 2 و 3 و 4 و ... اطلاق می‌شود و عدد یک با نام «واحد» خوانده می‌شود. «واحد» با پاره‌خط کوچکی بازنمایی می‌شود و اعداد خط‌هایی هستند که از مجموع چند واحد تشکیل می‌شود. وقتی می‌گوییم فلان عدد بهمان عدد را اندازه می‌گیرد (the number measures the other one) به این معناست که بهمان عدد متشکل از مجموع تعدادی از فلان عدد است. مثلاً عدد 3 عددهای 6 و 9 و 12 را اندازه می‌گیرد اما عدد 14 را نمی‌گیرد. 

در گام بعدی، به این موضوع پرداخته می‌شود که در چه صورتی می‌گوییم دو عدد مختلف مقیاس مشترک دارند (to have a common measure). دو عدد مقایس مشترک دارند اگر و تنها اگر عددی وجود داشته باشد که هر کدام از آن دو عدد را بتواند اندازه بگیرد. مثلاً اعداد 15 و 21 مقیاس مشترک دارند (عدد 3) اما 11 و 24 ندارند. به این اعداد ناهم‌مقیاس incommensurable می‌گویند. 

 

  • حمید میرحسینی